فضای مجازی | معامله با امام زمان
محمد علی حائری شیرازی: پدرم در بستر بیماری صدایم زدند و گفتند، از جانب من بگو که این کتابها (آئینه تمام نما) آخرین معامله من با امام زمان (عج) است.
به گزارش خبرگزاری رسا، کانال تلگرامی نکات و تمثیلات مرحوم آیت الله حائری شیرازی (ره) با ذکر خاطرهای از محمد علی حائری شیرازی فرزند ایشان، نوشت:
"همین اواخر حیاتشان بود، در بیمارستان نمازی بستری بودند. نشر معارف میخواست اولین کتابشان را با عنوان «آئینه تمام نما» رونمایی کند و گفته بودند از میان صحبتهای ایشان از ابتدای انقلاب تاکنون، قریب چهل عنوان احصاء شده که فصل به فصل رو نمایی خواهد شد.
طبعاً شرایط جابجایی نداشتند. صدایم زدند و گفتند: تو به جای من برو و این مطلب را از جانب من بگو...
«این کتابها، آخرین معامله امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) با من است» بعد با صدایی که آرام از ته گلو شنیده میشد گفتند: وقتی امامت جمعه را رها کردم و به قم آمدم هیچکس همراهم نیامد حتی اولادم…! بعضاً تنها بودم. فقط برای سخنرانیها محافظ میآمد و میرفتم. احساس کردم بیشتر از اینها باید برای امام زمانم کار کنم که این هم نیاز به تشکیلات و دفتر و دستک داشت. یک نوبت که همراه با همشیره زاده به جمکران رفتیم، به حضرت متوسل شدم که میخواهم تا وقت هست خدمتی کنم، اما امکانات خدمت را ندارم.
در خلال توسل، این از ذهنم گذشت که برای آنکه حضرت صاحب الزمان نسبت به متوسلینش توجه خاص پیدا کند، راه نشان دادهاند و آن هم خواندن دعای ندبه در صبح هر جمعه است. نیت کردم که برای گشایش کارم، توفیق خدمت به دعای ندبه ایشان را تا آنجا که ممکن است ترک نکنم و همزمان متوسل هم باشم. چون از شرایط این دعا این بود که بصورت جمع خوانده شود، اعلام کردم من نیت دارم در منزل دعای ندبه برپا کنم.
طبعاً شرایط جابجایی نداشتند. صدایم زدند و گفتند: تو به جای من برو و این مطلب را از جانب من بگو...
«این کتابها، آخرین معامله امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) با من است» بعد با صدایی که آرام از ته گلو شنیده میشد گفتند: وقتی امامت جمعه را رها کردم و به قم آمدم هیچکس همراهم نیامد حتی اولادم…! بعضاً تنها بودم. فقط برای سخنرانیها محافظ میآمد و میرفتم. احساس کردم بیشتر از اینها باید برای امام زمانم کار کنم که این هم نیاز به تشکیلات و دفتر و دستک داشت. یک نوبت که همراه با همشیره زاده به جمکران رفتیم، به حضرت متوسل شدم که میخواهم تا وقت هست خدمتی کنم، اما امکانات خدمت را ندارم.
در خلال توسل، این از ذهنم گذشت که برای آنکه حضرت صاحب الزمان نسبت به متوسلینش توجه خاص پیدا کند، راه نشان دادهاند و آن هم خواندن دعای ندبه در صبح هر جمعه است. نیت کردم که برای گشایش کارم، توفیق خدمت به دعای ندبه ایشان را تا آنجا که ممکن است ترک نکنم و همزمان متوسل هم باشم. چون از شرایط این دعا این بود که بصورت جمع خوانده شود، اعلام کردم من نیت دارم در منزل دعای ندبه برپا کنم.
بعد از چندین هفته اداره اوقاف قم که متوجه نیت من شده بود، از من خواستند هر جمعه این دعا را در یکی از بقاع متبرکه برگزار کنم. هم هزینه تبلیغات و صبحانه و … را به عهده گرفتند و هم نظم و نسقی به برنامه دادند؛ بصورتی که من برنامههای دیگرم را با آن تنظیم میکردم که مبادا هفتهای تعطیل شود.
بازار دعای ندبه ما رونق گرفت. اصحاب انگشت شمار آن به قریب صد نفری میرسید، بعضی وقتها هم بیشتر. از خلال این دعاها جوانان مخلصی کمتر از انگشتان دست، جذب مطالبم شدند و اعلام آمادگی کردند برای نشر این مطالب همه توانشان را وقف کنند.
چند هزار نوار سخنرانیم که مربوط به ابتدای انقلاب تا اواخر امامت جمعه بود، داشت خاک میخورد. همه را پیاده کردند، عنوان بندی کردند، خودشان ناشر پیدا کردند و حالا اولین عنوانش در حال رونمایی است. تا آخرین عنوان هم چاپ خواهد شد؛ و این در حالی بود که قریب سه دهه بالاترین مقام استان فارس بودم با آن همه دفتر و دستک؛ اما آثار و برکات این چند جوان مخلص کجا …!
بعد همینطور که چشمانشان را میبستند، اشکی از کنار چشمشان جاری شد و گفتند: «از این آقا حاضرتر و ناظرتر مگر داریم؟! کِی او را صدا زدیم که جوابمان را نداد …؟!»
بازار دعای ندبه ما رونق گرفت. اصحاب انگشت شمار آن به قریب صد نفری میرسید، بعضی وقتها هم بیشتر. از خلال این دعاها جوانان مخلصی کمتر از انگشتان دست، جذب مطالبم شدند و اعلام آمادگی کردند برای نشر این مطالب همه توانشان را وقف کنند.
چند هزار نوار سخنرانیم که مربوط به ابتدای انقلاب تا اواخر امامت جمعه بود، داشت خاک میخورد. همه را پیاده کردند، عنوان بندی کردند، خودشان ناشر پیدا کردند و حالا اولین عنوانش در حال رونمایی است. تا آخرین عنوان هم چاپ خواهد شد؛ و این در حالی بود که قریب سه دهه بالاترین مقام استان فارس بودم با آن همه دفتر و دستک؛ اما آثار و برکات این چند جوان مخلص کجا …!
بعد همینطور که چشمانشان را میبستند، اشکی از کنار چشمشان جاری شد و گفتند: «از این آقا حاضرتر و ناظرتر مگر داریم؟! کِی او را صدا زدیم که جوابمان را نداد …؟!»
در روز رونمایی، مجالی برای صحبت ما دست نداد. اخوی بزرگمان را به جهت صحبت دعوت کردند."/۱۰۱/۹۶۹/م
ارسال نظرات